مخالف فلسفه
علیرضا جاوید محمد نجاری
فریدون فاطمی، فارغ التحصیل رشته اقتصاد از دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران است. از سال 1348 تا سال 1357 مقالاتی از وی به صورت تالیف و ترجمه در نشریاتی چون فردوسی، نگین، اندیشه و هنر منتشر شده است. همچنین ترجمه دو کتاب «انقلاب در دانشگاه پکن» و «تروتسکی در تبعید» نمایشنامه اثر پیتر وایس منتشر شده بود. اما عمده فعالیت علمی و فرهنگی فریدون فاطمی، بعد از انقلاب صورت گرفته است. از آثار ترجمه شده توسط ایشان می توان به کتاب های ذیل اشاره کرد:«اطلس تاریخ جهان»، «اطلس تاریخی جمعیت جهان»، «تاریخ تحلیل اقتصادی» در سه جلد، «هگلی های جوان»، «اندیشه های هوسرل»، «ابن رشد»، «پژوهش های فلسفی ویتگنشتاین»، «فلسفه تحلیلی در قرن بیستم». همچنین از وی کتاب «دوگانگی ارزش و واقعیت»، اثر فیلسوف معروف معاصر، هیلری پاتنم، در دست انتشار است. کتاب های فریدون فاطمی توسط نشر مرکز منتشر شده است.
آقای فاطمی، به نظر شما بنیان اندیشه ویتگنشتاین، شامل چه مفاهیمی است و چگونه می توان اندیشه او را تقسیم بندی کرد
نخستین مسئله ای که می توان در این مورد مطرح کرد، موضع او در فلسفه و دیدگاه انتقادی و حتی نفی کننده او نسبت به فلسفه است. می دانیم که او از «انحلال» مسائل فلسفی، به جای «حل» آنها سخن می گفت و برای فلسفه، نه نقش معرفتی، بلکه نقش درمانگری قائل بود. سخنان او درباره فلسفه، مطابق معمول چنان بدیع و پرسش انگیز است که ممکن است تصور شود این گونه برخورد با فلسفه، خاص اوست و موضع منحصر به فردی است. اما در واقع امر، باید توجه داشت که ویتگنشتاین، متعلق است به دوران معارضه فلسفه و علم. به خصوص در کشورهای آلمانی زبان که بستر رشد فکری اولیه ویتگنشتاین بود و اغلب دانشمندان و متفکرانی که ذهن علمی داشتند، می کوشیدند راه علم را از راه فلسفه جدا کنند. در حالی که در گذشته، علم، جزیی از فلسفه و وابسته و متکی به آن تلقی می شد. این متفکران، معتقد بودند علم، نیازمند هیچ گونه اتکایی به فلسفه نیست و موجودیتی خودکفا و خودبسنده دارد. حال اگر توجه کنیم که ویتگنشتاین، در چنین جوی آغاز به تفکر کرد و نیز در نظر بگیریم که تحصیلات اولیه او در زمینه ای مهندسی و علمی بود و از این سمت وارد تعمق در مبانی ریاضیات و منطق شد، می توانیم ذهنیت مخالف با فلسفه او را بهتر درک کنیم

علم گرایی رایج در این دوران، نقش لازم و مفیدی برای فلسفه قائل نمی شد. ما چنین موضعی را نیز در نزد ویتگنشتاین هم به وضوح می بینیم. از نظر ذهن علمی، که به مشاهده و تجربه و سخنان متکی به آن عادت کرده است، گفت وگوهای فلسفی، مشتی حرف های بی معنا و بی مصداقی بود که به هیچ واقعیتی در جهان خارج برنمی گشت و هیاهوی بسیار برسر مسائلی تلقی می شد که در واقع اصلا وجود ندارند. پوزیتیویست ها، که نمایندگان افراطی این نوع علم گرایی و تجربه گرایی بودند، به همین دلیل از سخنان ویتگنشتاین در«رساله منطقی فلسفی» استقبال قاطعی کردند.
باید توجه کنیم که گرچه نظرها و دیدگاه های ویتگنشتاین در دوران کار فلسفی اش تغییرات بسیاری کرد اما این موضع مخالف او با فلسفه، همیشه باقی بود و از عناصر ثابت اندیشه او است. چنین امری هم در دوره مقدم اندیشه او و هم در دوره فلسفه متاخر او به وضوح مشاهده می شود. در واقع چنین جهت گیری، یکی از عناصری است که به اندیشه ویتگنشتاین، در این دو دوره، وحدت می بخشد. همچنین، تفکیک قاطع اندیشه او را به دو دوره کاملا متمایز، متزلزل می کند.
ویتگنشتاین، برای فلسفه فقط نقش توصیفی و نقش تبیینی قائل نبود. وقتی می گوید فلسفه، همه چیز را همان طور که بود باقی می گذارد، منظورش این است که هیچ عنصر تبیینی از سوی فلسفه، وارد توصیف نمی شود آنچه هست، بدون دخالت وصف می شود. البته این دیدگاه منطبق است با دیدگاه پوزیتیویستی. یعنی بخشی از علم گرایان که اساسا نقشی برای نظریه، جز به عنوان جمع جبری گفته های توصیفی، قائل نبودند و سعی می کردند گزاره های علمی را حتی المقدور از عناصر به اصطلاح نظریه ای خالی کنند و همه چیز را به تجربه مستقیم «حسی» برگردانند و موول کنند. بنابراین، در کنار مخالفت ویتگنشتاین با فلسفه، اجتناب او از نظریه را هم می بینیم. در واقع، این فلسفه بود که برای توصیف های ساده و خام، نظریه فراهم می کرد. ویتگنشتاین نیز مانند پوزیتیویست ها، نه فقط نظریه را در فلسفه، بلکه در علم نیز زائد و غیرضروری می دانست و بر آن بود که تنها با کمک منطق و ریاضیات می توان داده های توصیفی را نظم و سامان بخشید.
نزدیکی او به برتراند راسل و اتمیسم منطقی او را هم در همین چارچوب می توان توجیه کرد. چراکه راسل، با بریدن از ایده آلیسم، از فلسفه به معنای سنتی آن دور شده بود و برنامه اتمیسم منطقی او، شباهت بسیاری به علم داشت. همان گونه که در آن زمان، در علم به جست وجوی ذرات بنیادی جهان پرداخته بودند، راسل نیز در جست وجوی ذرات بنیادین «زبان» و «گزاره ها و مفهوم ها و جمله ها» بود. امری که می توانست با ذهنیت ویتگنشتاین نزدیکی داشته باشد. خود اسم مکتب «اتمیسم منطقی» هم، حکایت از تاثیر گرفتنش از پیشرفت های علم در آن زمان می کرد. البته ویتگنشتاین در «رساله منطقی فلسفی» اش درصدد ارائه یک نظریه درباره «زبان» نبود بلکه در آنجا هم یک دید توصیفی داشت. او می خواست در کتابش ساختار منطقی زبان را توصیف کند. در این میان، از آنجایی که زبان را تصویر آیینه ای جهان می دانست، به این ترتیب ساختار منطقی جهان را نیز بیان می کرد. بنابراین، کار ویتگنشتاین در هر دو مرحله فلسفه ورزی خویش، «توصیف زبان» است. اما نحوه این توصیف در هر دو مرحله متفاوت است.
یکی از نظریه های مهم ویتگنشتاین، درباره زبان و فلسفه است. وی معتقد است که فلاسفه موارد کاربرد مختلف و متعدد زبان را درک نمی کنند. در حقیقت، در پس این ناتوانی، سعی می کنند که به واسطه «نظریه»، تنوع کاربرد زبان را محدود کرده و آن را به وحدت فلسفی برسانند. ویتگنشتاین برای توصیف این نظر، واژه «Know» و کاربرد متنوع آن را در زبان، مثال می زند، که به ترتیب سه معنی را برای آن در نظر می گیرد: الف دانستن در شناسایی ب بلد بودن در محاسبات پ می دانم در اندازه گیری. وی بر این اساس، معتقد است که فلاسفه باید پیوسته تلاش خود را برای روشن کردن کاربرد کلمات متمرکز کنند، تا بر تفسیرهای غلط و کاربردهای نامناسب در فلسفه، غلبه کنند. ویتگنشتاین همچنین در باب این نظریه خود می گوید که فلسفه را نباید «نظریه» به حساب آورد بلکه باید آن را نوعی عمل تفسیر و یا شرح و وصف و بازی های زبانی دانست. به نظر می رسد که ویتگنشتاین، گستره فلسفه را که می تواند شامل ذهن، انتزاع، عقل و غیره باشد را تنها در زبان محدود کرده است. به نظر شما، آیا انسان، زمانی که قدرت تکلم نداشت حتی با قبول این فرض ویتگنشتاین فلسفه، توانایی تفسیر و وصف را نداشته است
ببینید باید توجه داشت که وقتی ویتگنشتاین می گوید مسائل فلسفی ناشی از «زبان» هستند، منظورش این نیست آنان زبان یا واژه ها را به نحوی نادرست به کار می برند، که در نتیجه آن، مسائلی پیش می آید. بلکه معتقد است اساسا مسائل فلسفی، مسائل واقعی نیستند، بلکه شبیه مسائلی هستند که زبان، معنا و کارکرد صحیح و معمول آن را ایجاد می کند. اگر هم این نحوه کارکرد زبان را درست بشناسیم، متوجه خواهیم شد اصولا مسئله ای در کار نبوده است. در واقع به این ترتیب، مسائل فلسفی به جای آن که حل شوند، «منحل» می شوند. بنابراین آن کاربردهای گسترده فلسفه، که به آن اشاره کردید، از نظر ویتگنشتاین اگر زبان نبود، اصلا آن مسائل به وجود نمی آمد. زیرا مفاهیمی که فلسفه در مورد آنها بحث می کند، مفاهیم کلی هستند که بدون زبان نمی توانند وجود داشته باشند و بدون زبان نمی توان در مورد این گونه کلمات اندیشید. در واقع، تمامی «رساله فلسفی منطقی» قصد اثبات این را دارد که گزاره ها و جمله های فلسفی، به چیزی واقعی در جهان ارجاع داده نمی شود و در واقع بی معنا هستند.
اشاره ای هم که در مورد تحمیل وحدت بر زبان، به وسیله فیلسوفان کردید، در واقع اشاره ای است به نظر ویتگنشتاین در این مورد که «زبان»، «تصویر» نیست. بلکه ابزار است، یا مجموعه متنوعی از ابزارها است که در زندگی روزمره به کار می آید. بنابراین، از آنجا که زندگی متنوع و پیچیده است، ابزارهایی هم که در آن به کار می بریم، متنوع و پیچیده خواهند بود. اما فیلسوفان، فقط می خواهند زبان را به صورت بازگو کننده و تصویر کننده جهان ببینند و به این تکثر کارکردها، توجه نکنند.
ماری مک گین، در کتاب «ویتگنشتاین و پژوهش های فلسفی» می گوید که ویتگنشتاین در کتاب «پژوهش های فلسفی»، به دو موضوع مهم فلسفه زبان و روانشناسی فلسفی پرداخته است. در واقع او در پی تبیین چیزهایی بود که خود آن را «بدفهمی های فلسفی» می نامید. اگر در تاریخ فلسفه، فیلسوفان در پی این بودند که بدانند آیا انسان توانایی فهم دارد یا ندارد و اگر دارد، چه چیزی و تا چه اندازه، و اگر کانت برای یافتن پاسخ این سئوال «خرد» انسان را سنجش کرد و در نقد خود، در پی این بود که ثابت کند آیا ما توانایی شناخت داریم یا نداریم، در اینجا مشاهده می کنیم که ویتگنشتاین می آید و در نقد این گونه پرسش های شناخت شناسی، می گوید که آیا ما این زبانی را که به کار می بریم، می توانیم بشناسیم آیا ما می فهمیم چه چیزی را می گوییم یا نه در واقع او به گونه ای به تحلیل زبان و کشف معنای پنهان در زبان دست می زند، اما نه به معنای هرمنوتیکی آن. در این میان گروهی معتقدند که ویتگنشتاین افراط کرده و با گفتن اینکه ما مسئله فلسفی نداریم، فلسفه و منشٲ شناخت را با خود می برد

ببینید واقعیت این است که ویتگنشتاین، مدعی این نیست که «فلسفه زبان» خلق و ارائه کرده است. همچنین مدعی روانشناسی هم نیست. او مدعی است که کارکرد واقعی و مشهود و ملموس زبان را در مقابل چشمان ما ترسیم کرده است. آن هم در تکثر و تنوع آن، نه به صورت جمع بندی و استنتاج نظری. بحث های روانشناسی او هم در قسمت دوم کتاب «پژوهش های فلسفی»، روانشناسی به مفهوم آن نیست، بلکه باز هم به رابطه زبان، با آنچه ما روان یا ذهن می نامیم، پرداخته است.
در مورد اول، یعنی زبان، مهمترین نظری که ویتگنشتاین ارائه می کند این است که معنا، همان کاربرد است. منظور از این سخن آن است که معنای واژه ها و عبارت های زبانی، در جایی درون ذهن، یا روان ما پنهان نیست تا واژه ها همچون یک علامت، ما را به آن مفهوم ها و معناهای پنهان راهنمایی کنند. چنین برداشتی، همان نظریه «تصویری زبان» است که مطابقت یک به یک کلمه ها و جمله های زبان با ابژه ها و فاکت های جهان خارج اعتقاد دارد. ویتگنشتاین، با نفی دیدگاه اتمیسم منطقی خود، در دوره اول، دیگر چنین اعتقادی ندارد و نمی خواهد چنین مطابقتی بین زبان و جهان برقرار کند. دیگر زبان آینه نیست، بلکه ابزار است. معنای واژه ها، در کاربرد آنها معلوم می شود. یعنی اگر در فلان زمینه و موقعیت مشخص، فلان واژه یا عبارت را به کار ببریم، این کاربرد، معنای آن است. اگر به یادگیری زبان، نزد کودکان توجه کنیم، مشاهده می کنیم که برخلاف نظر اگوستین، که در کتاب «پژوهش ها» مورد نقد قرار می گیرد، آنان واژه ها را از طریق مطابقت یک به یک واژه ها با عین ها یاد نمی گیرند، بلکه از طریق توجه به کاربرد واژه ها در زمینه ها و موقعیت های معین نزد بزرگسالان آنان نیز یاد می گیرند که در موقعیت های مشابه، همان واژه ها را به کار ببرند. مثلا در این موقعیت باید فلان واژه یا عبارت را به عنوان ابزار به کار گرفت و در موقعیت دیگر، آن ابزار دیگر را. وقتی معنا به این طریق متکی بر زمینه و موقعیت شد، طبیعتا عنصری از عدم دقت و ابهام و تقریبی بودن وارد کاربرد می شود. یعنی از آن انطباق دقیق واژه ها و عین، دیگر خبری نیست. برخلاف ویتگنشتاین متقدم، که در پی یافتن چنین انطباق دقیقی بود، اکنون او می گوید اصلا چنین دقتی نه وجود دارد و نه باید به دنبال آن بود. جمله های معنا دار لزوما ساختار دقیق منطقی ندارند و به همین دلیل، فکر تطابق ساختار منطقی جهان با ساختار منطقی زبان را هم باید به کناری نهاد. معنادار بودن جمله، بستگی به انطباق آن با ساختار منطقی جهان ندارد بلکه بستگی به این دارد که جمله در کدام بازی زبانی و در کدام صورت زندگی به کار می رود. البته، ممکن است جمله ای در یک صورت زندگی بامعنا باشد و در صورتی دیگر معنایی نداشته باشد. در نتیجه زبان فقط یک زبان نیست، بلکه مجموعه ای است از بازی های مختلف.
اما در مورد روانشناسی فلسفی همان طور که گفتم اینجا روانشناسی به مفهوم متداول آن ابدا موردنظر نیست و قید فلسفی در کنار آن برای نشان دادن همین تفاوت است. دلیل این امر آن است که اساسا ویتگنشتاین به تفکیک یک قلمرو درونی خاص، به نام روان یا ذهن که پدیده های روانشناختی در آن رخ می دهند قایل نیست. در نتیجه او می کوشد این مرز بین درون و بیرون را بزداید. درون ما از بیرون جدا نیست، بلکه جزیی از همین بیرون است. به همین دلیل کار روانشناختی به معنی پیدا کردن راهی به درون آدم ها نیست، بلکه بخشی از مشاهده رابطه آدم ها با محیط است. همین دیدگاه ویتگنشتاین است که با نظریات رفتارگرایان قرابت دارد.
ویتگنشتاین به جای پرداختن به قلمرو درون روان به نحوه کاربرد مفاهیم روانشناختی در زبان می پردازد. یعنی روانشناسی او بخشی است از توصیف او از نحوه کارکرد واقعی زبان. همان گونه که زبان در فلسفه مسائلی دروغین می آفرید، روانشناسی نیز تصویری نادرست از ماهیت مفاهیم روانشناختی می آفریند و این تصور را ایجاد می کند که حالات روانی در سرزمینی نامعلوم در درون ما پنهان شده اند حال آن که با توصیف درست کارکرد زبان، می توانیم سرشت واقعی پدیده های روانی را درست بفهمیم. بدین ترتیب، به جای تقسیم بندی ساختگی و نادرست بین مفهوم های روانشناختی و رفتارهای روانشناختی، وحدت و این همانی آنها را درک کنیم. مفاهیم روانشناختی، بیان پیچیدگی های صورت زندگی موجودات زنده هستند، نه بیان فرآیند هایی که در خفا یا زوایای پنهان می گذرد. تفاوت پدیده های فیزیکی و پدیده های روانی در این نیست که یکی در بیرون رخ می دهد و دیگری در درون، بلکه در این است که یکی برای موجود غیرزنده رخ می دهد و دیگری برای موجود زنده و هر دو پدیده هایی بیرونی هستند. مثلا اینکه من درد می کشم و سنگ درد نمی کشد، این نیست که من دارای یک قلمرو درونی به نام روان هستم، بلکه به این دلیل است که من موجود زنده ای هستم و سنگ زنده نیست و پیچیدگی های موجودیت مرا ندارد. بنابراین، روانشناسی از نظر ویتگنشتاین توصیف بخش معینی از تعامل های موجود زنده با خارج است که رفتار زبانی و غیرزبانی، نقش مهمی در این توصیف دارد
زبان و رفتار
دو اصطلاح «بازی زبانی» و «شکل زندگی» که ویتگنشتاین در فلسفه خود به کار می برد، مناقشات زیادی را هم در بین اندیشمندان علوم اجتماعی، به خصوص در حوزه جامعه شناسی شناخت، ایجاد کرده است. چرا که ویتگنشتاین، با به کار بردن این دو اصطلاح، «زبان» را وابسته به «رفتار» می کند. در ارتباط با همین نکته است که جامعه شناسان شناخت به ویتگنشتاین می گویند: پس «فهم» انسان و تفسیری که از رفتار می توان داشت، چه می شود شما این انتقاد را چگونه تبیین می کنید
اصطلاح های «بازی زبانی» و «صورت زندگی»، از مفاهیم عمده اندیشه ویتگنشتاین است. در مفهوم بازی، دو مفهوم فعالیت عملی و قرارداد یا قاعده مستتر است. یعنی، بازی فعالیتی است که مطابق قواعدی از پیش مستقر انجام می شود. در زبان، این بازی در هر موقعیت مشخصی، برای هدف های مشخصی انجام می شود. یعنی برای هدف های عملی گوناگون زندگی روزمره و نیز زندگی غیرروزمره به تناسب موقعیت، بازی های زبانی متفاوتی انجام می شود که هرکدام قواعد خود را دارند. البته قاعده در مفهوم ویتگنشتاینی آن، به مفهوم رسم و عادت و نهاد تثبیت شده است، نه یک فرمول خشک از پیش تعیین شده. آنچه زبان نامیده می شود، مجموعه ای است از بازی های زبانی مختلف که نمی توان آنها را به یک تعریف مشترک و عام زبان فروکاست.

همان طور که برای شرکت در یک بازی باید قواعد آن را بلد باشیم، باید برای شرکت در هر بخش از مراودات اجتماعی هم، بازی زبانی خاص آن را بیاموزیم و بلد باشیم تا بتوانیم در چارچوب قواعد همان بازی زبانی که به طور تدریجی پرداخته و تثبیت شده است، قضاوت شود که سخن ما با معنا است یا بی معنا. این مفهوم پیوند نزدیکی با مفهوم «صورت زندگی» دارد. یعنی هر یک از صورت های زندگی، بازی زبانی خاص خودش را دارد. زندگی انسانی، حوزه های گوناگون و متفاوتی دارد، «گفتمان ها»ی متفاوتی هم دارد. در واقع، مفهوم بازی زبانی، مرادف مفهوم گفتمان است. هر یک از صورت های زندگی، براساس نیازهای خاص، انگیزه ها و هدف های خاص و در موقعیت های خاص مکانی و زمانی و تاریخی شکل می گیرند. شکل گیری بازی زبانی، در درون این چارچوب غیرزبانی رخ می دهد. یعنی زبان به صورت نظامی از علامت ها وضع نمی شود، بلکه در چارچوب زندگی غیرزبانی به تدریج پرورده می شود. آن گاه، کسی که بخواهد درون این صورت زندگی کند، باید بازی زبانی آن را یاد بگیرد و بر آن مسلط شود. به نظر من این امر مشکلی از حیث شناخت پیش نمی آورد. یعنی، این یک امر بدیهی است که اگر مثلا شما به بازی زبانی هر یک از صورت های زندگی احاطه پیدا نکرده باشید، نمی توانید وارد آن بشوید. همین نکته ما را وامی دارد تا بر نظریه زبان ویتگنشتاین متاخر متمرکز شویم. آنجا که او زبان را به صورت یک پدیده زمانی و مکانی که به صورتی تاریخی و اجتماعی شکل گرفته است می بیند، نه به صورت یک نظام انتزاعی که شامل مجموعه ای از علامت ها برای مجموعه ای از ابژه ها و فاکت ها است. این زبان رشد تدریجی طبیعی و تاریخی در جماعت انسانی داشته است و قواعد آن به تدریج قوام گرفته اند.
به نظر می رسد که ویتگنشتاین در مفهوم «بازی زبانی» به دنبال رد تفکر انتزاعی باشد. مخصوصا وقتی مشاهده می کنیم که به «تفهم» و تفسیر رفتارها اعتقادی ندارد. تٲمل بر فلسفه ویتگنشتاین از همین منظر گروهی را به این عقیده رسانده است که ویتگنشتاین یک عملگرای تام است.
دقیقا، اتفاقا این نکته در مفهوم شباهت خانوادگی او مطرح شده است. این مفهوم یکی از نشانه های مخالفت ویتگنشتاین با تفکر انتزاعی است. چنان که می دانیم ما مفاهیم مجرد و انتزاعی را از موارد مشخص ملموس استخراج می کنیم و سپس با این مفاهیم انتزاعی به تفکر می پردازیم. این عمل انتزاع، براساس جدا کردن یک وجه مشترک موجود در مجموعه آن موارد مشخص صورت می گیرد. اکنون ویتگنشتاین می گوید در بسیاری از مفهوم هایی که به کار می بریم، چنین وجه مشترکی را می توان یافت. مثلا در مفهوم بازی، در میان بازی های مختلف، چه وجه مشترکی یافته ایم که آن را به صورت مفهوم انتزاعی بازی از موارد خاص استخراج کرده ایم. وجه مشترکی که در همه موارد وجود داشته باشد یافت نمی شود و به جای آن، بین بازی های مختلف نوعی شباهت خانوادگی وجود دارد که حکایت از ارتباط و قرابت و مشابهت می کند. چنین وضعی در مورد اغلب مفاهیم انتزاعی وجود دارد. در نتیجه به جای این که با این مفاهیم انتزاعی به ساختن و پرداختن نظریه ها دست بزنیم، درست تر آن است که خود آن موارد مشخص و خاص را مشاهده و توصیف کنیم و واقعیت را همان طور که هست ببینیم، نه آن طور که با کمک مفاهیم انتزاعی در ذهن خودساخته ایم، چرا که این مفاهیم حاکی از وجود یک وجه مشترک هستند که در واقعیت امر وجود ندارند. در نتیجه کثرت و غنای مشاهدات واقعی را از دست می دهیم. چنان که می دانیم اساس نظریه پردازی در همین اتکا به مفاهیم انتزاعی است و در نتیجه مخالفت ویتگنشتاین با پرداختن مفاهیم انتزاعی بخشی از مخالفت او با نظریه پردازی است و تلاش برای جایگزین کردن توصیف به جای آن. به همین دلیل است که کتاب پژوهش های فلسفی خود را گونه ای آلبوم می داند که شامل طرح ها و تصویرهایی است که در گشت وگذارهای پراکنده از مشاهدات او ترسیم شده اند. یعنی ترسیم واقعیت های مشهود است، نه نظریه پردازی درباره آنها. اساس این امر، در همان نفی وجود وجه مشترک به عنوان پایه انتزاع است و اعتقاد به این که به جای این وجه مشترک فقط شباهت خانوادگی وجود دارد